جلال دیشب به بیداری بدن را خود به صبحش برد
نمی داند که یارش نیز این را چون به صبحش برد؟
گم کرده
دکتر جلال یوسفی
منت گم کرده ام جانا ندانی من چه می نالم
به هر در می زنم شاید ببینم آن پر و بالم
بخواند بلبلی در صبحگاهان در کنار پنجره زیبا
ندانم یار را دارد و یا مانده زیار خویش او تنها
من از تنهایی این روزگاران بس دلم تنگ است
ندانم خود چه باید کرد زاین دنیا که صد رنگ است
صبایی بایدم کز آن گل خوشبو بگیرم بوی مطبوعی
نه بویی بایدم امشب نه یاری بهر دلجویی
شکسته بالم این یار دروغین و بینداخته به دریایم
نه بالی مانده ام پرواز نه دستی تا رها یابم
در آن دور و درازی راه یاری دست چمبر بر دو زانویی
بریزد آب گرم از چشم و هیسه ها ز هر سویی
دلم آتش گرفت امشب زدوری دلبری شیرین
نه شیرینی به دل دارم نه فرهادی ز این شیرین
نه دستی بر کلنگم باد نه بادم بیستونی کار
زنم بر سنگ سختش هر دمی شاید ببینم یار
نه لیلی یی نه مجنونی هماره باد دلخونی
دلم زین دوری لیلی سیالش باد سیحونی
نه سیحونی به دل دارم نه جیحونی به دل دارد
هزاران بار طوفانی به دل دارم هزاران هم به دل دارد
منش آتش فشانی بر دلِ زخمی اَم افتاده
ندانم اینکَ ش او را چوسان آتش بیفتاده
شب از نیمه گذشت و صبح روشن آمدم امروز
هنوزم باد بیدار ی به یاد آن گلِ افروز
بیفروزد به ارض من کند روشن دل عاشق
الهی عمر طولانی به عمر نوح زین عاشق
جلال دیشب به بیداری بدن را خود به صبحش برد
نمی داند که یارش نیز این را چون به صبحش برد؟
بامداد ۱۲/اردیبهشت/۱۳۹۳ ساعت۰۶:۰۱
تهران/لویزان