از پیرو جوان، کدخدا و ریش سفید، دختر و پسر، مسافر و مجاور، عروس و داماد و…، همه به نحوی در کام این اژدها فرو رفته است و عقل مدیران ما، در حد احداث یک یا چند سرعت گیر است که در هیچ قانون راهنمایی و رانندگی در دنیا محلی از اعراب ندارد.
جلال یوسفی
سال های سال است که در وسط شهر مصیری افعی رها گردیده که جز با خوردن انسان سیر نمی شود. خاطره این افعی انسان را به یاد مارهای روی دوش ضحاک شاهنامه فردوسی می اندازد.
سال های سال است که خبر این افعی انسان خوار به مدیران شهرستانی و استانی و حتی کشوری داده می شود، نوشتیم، صحبت کردیم، التماس کردیم، گاهی مجبور شدیم بی راه بگوییم، تا شاید انسان های بی گناه را از کام مرگ به واسطه این اژدها نجات دهیم. اما آن چه که شنیده نشد، صدای مردم بود.
از پیرو جوان، کدخدا و ریش سفید، دختر و پسر، مسافر و مجاور، عروس و داماد و…، همه به نحوی در کام این اژدها فرو رفته است و عقل مدیران ما، در حد احداث یک یا چند سرعت گیر است که در هیچ قانون راهنمایی و رانندگی در دنیا محلی از اعراب ندارد.
نگارنده این سطور تا الان ده ها بار نوشته و صدها بار حضوری صحبت کرده است. راهکار داده است اما وقتی در جامعه ای مدیران شایسته گوشه نشین شوند، معلوم است که کسان دیگری بیشتر از یک یا چند سرعت گیر که خود می تواند حادثه خیز باشد، فضای دید بیشتری ندارند.
پیشنهاد گردید که کمربندی شهر مصیری از جنوب آن بگذرد. ان قلت آوردند. گفته شد، حداقل تا روشن شدن تکلیف کمربندی جدید، جاده کمربندی این افعی آدم خوار به صورت بولوار در آمده و در چند نقطه نیز تقاطع ایجاد گردد. هم چنین با ایجاد چند پل هوایی تا احداث جاده کمربندی جدی از افتادن انسان های بی گناه به کام این افعی جلوگیری گردد.
امروز وقتی حادثه دلخراش خونین شدن عروس و دامادی را در این جاده شنیدم به این فکر افتادم که به مردم مصیری و رستم بگویم، هیچ کس به فکر شما نیست و اگر من قدرتی داشتم، این جاده را مسدود می کردم و پیشنهاد می کنم که به دلیل این که ده و شاید بیشتر از ده سال است که در همه نوشته ها از این افعی نام می برم، تنها پیشنهادی که الان به ذهنم می رسد این است که این جاده مسدود گردد.
مدیری که زبان قلم نمی فهمد باید با زبان دیگری با او سخن گفت.
بنده به آقایان نماینده : علی احمدی، عبدالرضا مرادی، نوذر شفیعی و گودررزی جریان این جاده را بازگو کرده ام. به فرمانداران نوشتم. به شورای شهر مصیری گفتم، به مدیران استانی در سفرهایشان یادآوری کردم، اما:
ما خراب غم و خمخانه ز می آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
گفتهای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
شریک غم خونین بالان این افعی آدمخوار