ساقیا پر کن زمی این جام را ////// تا نماییم سیر خود این کام را
ساقیا آی و بگیریم سور و سات ////// لب زنیم بر جام شیرین چون نبات
به نام خدا
ساقیا پر کن زمی این جام را تا نماییم سیر خود این کام را
ساقیا آی و بگیریم سور و سات لب زنیم بر جام شیرین چون نبات
آتشی اندر درون است نیست باد بی شراب این زندگانی نیست باد
عشق را اندر شراب بادش نمود هر که را نی بایدش بادش جمود
هان تو ساقی دلبران را کن خبر از میانسال و صغر ها تا کبر
جمله اندر مجلس ما می خوران پایکوبی هم کنند این دختران
زندگی بی دختران نابود باد زندگی بی دختران چون دود باد
دختران شمع گل و گل خانه اند روشنی بخش دل هر خانه اند
دختران ما زدنیا برتر است هر که غیر از این بگوید ابتر است
ساقیا آور برایم مطربان چون نوازند تا برقصند دختران
رقص و ساز و مطرب و میخانه ام می دهم اندر بهاش این خانه ام
ای عزیزم ساقیا بر دل مگیر دست ما گیر و ببر بر گرمسیر
دست ما بگذار بر برگ گلی تا دهد ما را به یک دم خود دلی
ار چنین بادت دگر آزاد باد زی من و می و دهل آزاد باد
عاشقی درد گران سنگ دل است ار نباشد نیز این دل کاه گل است
دل عاشق آینه را شرمندگی او ببخشد در میان زندگی
زندگی عشق است و جمله دلبری تا توانی کوش تا دل ها بری
دلبری هم خود هنر می بایدش ور نه هر کفتار پیری آیدش
تا بگیرد دل برد بر لانه اش کی بود کفتار با دل خانه اش
پیر کفتاران را بلبل چرا خود برندی با غمش از این سرا
بلبلان باید بدور این جلال هی بگردند و بخوانند با ملال
این جلال چون بلبلانِ خوش زبان
می نویسد عشق را با صد زبان
تهران/ لویزان. ۱۷: ۱۴ ، پانزدهم ار دیبهشت /۱۳۹۲
جلال یوسفی